سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
همواره در پی دانش باشید که طلب آن واجب است . و . . . در سفر، همره و درغربت، همدم است . [امام علی علیه السلام]
عشق

  نویسنده: نادر قاصد  
 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 4:9 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم  میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد  از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...


 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 4:2 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 

آغوش تو گناه نیست.....

من در آغوش تو آرامش یافته ام

که هیچ گناهی با آرامش مانوس نیست

من در آغوش تو امنیت را احساس کرده ام

که در هیچ گناهی امنیت محسوس نیست

من در آغوش تو تمام زیبایی را لمس کرده ام

که در هیچ گناهی زیبایی ملموس نیست

پس امانم بده که تا ابد در دل این زیبایی آرامش یابم


 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 3:52 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 

بـــهم گفت که دوســـتم داره

بـــهم گفت مـــنو مـــیخواد

بـــهم گفت اگه پاش باشه ته ِحادثه مـــیاد

بـــهم گفت که نفس هاشم اگه باشم مـــیمونه

بهم گفت شور بودن رو توی نگام مـــیخونه

دروغ گفت ...دروغ گفت ...


 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 3:51 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 
قوی ترین زن جهان هم که باشی...


وقت هایی هست ...


که دستی باید لمس ات کند...

تنی ...


تنت را داغ کند...

و لبی...


طعم لبت را بچشد ...

مستقل ترین زن جهان هم که باشی...


وقت هایی هست...

که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد...


که آرام رانندگی کنی ...

و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی...

مسافرترین زن دنیا هم ...


دست خطی می خواهد که بنویسد برایش...

" زود برگرد "...


طاقت دوری ات را ندارم...

 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 3:50 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 

کاش می دیدمت

فقط یک بار

اندوه جانکاهی است

که من

چنین دوست می دارمت

و نمی دانم

تو کیستی

تنها عطر تو

در دلم پیچیدست

تمام رؤیاها را

به دنبالت گشته ام

و هیچ آرزوئی

تصویر تو در چشم من نبود

قلب من از خیال تو

سنگین است

و آغوشم از لمس تو خالی

تمام ابر ها را

پیموده ام

و هیچ  کس در باران

آشنای من نبود

شب من

از ماه تو مهتابی است

و من تو را

در هیچ آسمانی نمی یابم

کوچه های دلم

آغشت? بوی توست

ردّ پای تو

تمام بن بست ها را

می گشاید

و دلم را به قبیل? تو

کوچ می دهد

و من بی سرزمین چون باد

مسافر جاده های بی مقصدم

شاید

غریبه ای از روبرو می آید

که آشنای من باشد

کاش می دیدمت

فقط یک بار

اندوه جانکاهی است

که من

چنین دوست می دارمت

و نمی دانم

تو کیستی

 


 
   
جمعه 90 شهریور 18 ساعت 3:49 عصر

  نویسنده: نادر قاصد  
 

«رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن .... حق است حدیث عشق، افسانه چرا باشد؟»


 
   
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 7:23 صبح

  نویسنده: نادر قاصد  
 

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

*****         *****

 

بودنم را هیچ کس باور نداشت " هیچ کس کاری با کار من نداشت " بنویسید بعد مرگم روی سنگ با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ " او که خوابیده است در این گور سرد " بودنش را هیچ کس باور نداشت .....

 

 

 

*****          *****

موقعی که داری واسه بدست آوردن کسی میدوی آروم بدو چون شاید یکی هم داره واسه بدست آوردن تو میدوه 

 

 


 
   
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 7:12 صبح

  نویسنده: نادر قاصد  
 

 

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس :  .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

فرشته: هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .

بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید و

باهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت :


بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.........

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت


بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا................

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

 


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نیستیم؟        پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟          خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت

سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه......

 


کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است .........

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت...........


 
   
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 7:3 صبح

  نویسنده: نادر قاصد  
 

من عشق را در تو                                        


تو را در دل

دل را در موقع تپیدن

وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت

سکوت را در شب

شب را در بستر

وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم

من دنیا را به خاطر خدایش

خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم
این منم که تو را می خوانم

نه پری قصه هستم در آفاق داستان

و نه قاصدکی در یک قدمی تو

من یک انسانم

کسی که همواره به یاد توست

سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی می کنم

برای کفتران چاهی دانه می ریزم

و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم

این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی

می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند

که تو مهربانترین مهربانی

پس آرام و گرم می نویسم
 
     دوستت دارم


 
   
سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 7:30 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  خیانت
بازی سرنوشت
آغوش
دروغ گفت
زن
تو کیستی
عشق
خدا جون
مرگ کودک
عشق من
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
پیوندهای روزانه

12822: کل بازدید

0 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
درباره خودم
عشق
نادر قاصد
عاشق یک فرشته کوچولو
 
لوگوی خودم
عشق
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک